معلمانه

یک گوشه دنج
معلمانه

اینجا گوشه دنجی است برای همه ناگفتنی های من وهمه معلمانم وشاگردانم ..انچه که یاد گرفته ام وبازهم یادخواهم گرفت ..گوشه دنجی است برای اشتراک همه لبخندهای که شاگردانم برایم به ارمغان اوردند ..همه حوادثی که روزگار برایم انها را معلمی کرده.
.معلمانه یک کلاس درس است ...
-------------------------------------------------.
معلم شدن "خاتون "قصه ای دارند به بلندای یک نگاه کریم ..به بزرگی لبخند امام حسن مجتبی ع

----------------------------------------------
از کتاب های درسی آن سال ها
عکس صفحه اولشان یادم است
که امیدش
به ما دبستانی ها بود
حالا بزرگ شده ایم آقا!
حال امیدتان چطور است؟
----------------------------------------
تردید مکن تصورش هم زیباست
ایوان حسن عجب صفایی دارد .
لبیک یا حسن ع

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلت تنگ است برای ...خودت هم نمیدانی .مدام بهانه می گیرد .عادت کرده ای به خیلی ادم ها .هرکدامشان گوشه ای از دلت را مال خودت کرده اند . یکی مادرت قلب مهربان دیگری پدرت ..چند نفری برای تو خواهر و برادرند وشاید سهم تو از این خواهری وبرادری هیچ باشد .....

اما  تو باز دلتنگی ....

روزگار ازکودکی برایت دوستانی را دست وپا میکند .یکی بدون تو نمیتواند روزگار بگذارند ..ان یکی مدعی است همه دنیای توست وچند سال بعد حتی تورا نمیشناسد .از کنار یکی سالهای سال بی تفاوت رد میشدی وبرایت مهم نبود اما امروز ..

تو دلت باز هم بهانه میگیرد ..

از خانواده ای دیگر با یک اخلاق متفاوت حتی مخالف انچه که تو دوست داری می اید وهمسفر زندگی ات میشود ..روزگارت خنده میشود وشادی ..اما این دل بهانه گیر کوتاه نمی اید .

زمان تورا باخود همراه میکند اینبار تو برای کودکی مادر میشوی ..دلت برای او میلرزد ..با دستهای کوچک او زندگی را تجربه میکنی ...

هم پای او زمین میخوری ..

باهر قدمش بزرگ میشوی ..
اثار پیری برچهره ات  مینشیند ..این روزها تو منصب های مختلفی داری برای یکی خاله میشوی ان دیگری را عمه ومادربزرگ وشانه ای برای دردهای گفتنی وناگفتنی ......

اما ..دلت باز سراغ بهانه قدیمی اش را میگیرد .
گم شده ای انگار در عقربه های زمان وادمهایش.نه گم شده داری ..چنگ میاندازی به هرچه که به ذهنت میرسد تاشاید بهانه گیریهای این دل تمام شود شاید ارام شود اما .

در ارزوهایت .
در خاطرات گذشته ات ..
در چروک های پیشانی ات ...
در شور جوانی ات ...
در شیطنت های کودکی ات ..
بارها قصه امدنش را شنیده ای ..
دلت بهانه گیری را خوب سرمشق کرده است ..چند روزی سرگرم میشوی اما ..دلت بهانه میگیرد مثل بچه ها لب برمیچینی ..بغض دیگر زندانی نیست اشک شده است ...دلت بهانه، بهانه دلت را میگیرد .

************************************************************************************
شاگرد نوشت :

اشفتگی این روزهای عزیزی بهانه این کلمات شد .تناقص هایی که سردرگمش کرده است در جاده زندگی .انتخاب بین ادم ها .دل است دیگر بهانه گیری میکند .


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۵
خاتون ...

معلم کوچک کلاس من...

کودک بودند و کوچک ...روزی سر کلاس از شاگردانم پرسیدم:"می خواهید چه کاره شوید؟"
(انشا نوشتن را هنوز  نمی دانستند...)
یکی یکی دست گرفتند و آرزوهایشان را گفتند. غایت آرزوهایشان شغل‌های دهان پر کن دکتری و مهندسی بود در آن میان شاگردی گفت: «شما؟»
اخم خنده‌ای کردم و گفتم: «من؟! یعنی چه؟»
گفت: «دلم می‌خواهد معلم شوم»...
همه‌ که شغل‌هایشان را گفتند، قرار گذاشتیم فردا هر کس آرزوی بزرگش را بازی کند. فردا که شد، بچه‌ها دست پر آمدند، با لباس‌های سفیدی که بر تن‌شان بلندی می‌کرد، وسایل مهندسی، پزشکی... چند نفری هم همان روز شغل‌شان را عوض کرده بودند. آرایشگری، خیاطی و... اما معلم کوچک کلاسم دست خالی بود.
حرفی نزدم... وارد کلاس که شدم دیرتر از من وارد شد با تعجب نگاهش کردم... علت را که پرسیدم در کمال خونسردی گفت:«امروز من معلم کلاسم...»
خنده‌ام را خوردم و چون شاگردی سرخورده سر جایم، ببخشید سر جای شاگردم نشستم. معلم کوچک یکی‌یکی حاضر-غایب کرد. در کلاس زده شد، یکی از شاگردانم با دسته‌ای گل و هدیه وارد شد، جلو رویم ایستاد و گفت: «روز معلم مبارک.»
مانده بودم چه کنم که معلم کلاس جلو آمد و هدایا را گرفت و گفت: «ممنون لطفا بشین سر جایت...»
مبهوت بازی کودکانه او ساعتی را گذراندیم، زنگ تفریح زده شد، راهی دفتر شد، آن هم در کمال آرامش! ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کردم و او وارد بازی ما شد! زنگ‌های تفریح آن روز را معلم کوچک به من اجازه نداد وارد دفتر شوم، آن روز را در حیاط پیش شاگردانم با خوراکی‌های کودکانه‌شان سر کردم. زنگ آخر زده شد، تکلیف منزل هم گفته شد. معلم کلاس با طمأنینه و در کمال ناباوری هدایای روز معلم را در پلاستیکی گذاشت... از بچه‌ها خداحافظی کرد و راهی خانه شد...
-----------------------------------------------------
شاگرد نوشت :
شاگرد که بودم وقتی معلم میگفتند بهترین هدیه روزمعلم درس خوندن ومفید بودن برای جامعه است زیاد حرفهاشون را جدی نمیگرفتم اما وقتی معلم شدم ارزوهای معلم هام را فهمیدم ..


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
خاتون ...