معلمانه

یک گوشه دنج
معلمانه

اینجا گوشه دنجی است برای همه ناگفتنی های من وهمه معلمانم وشاگردانم ..انچه که یاد گرفته ام وبازهم یادخواهم گرفت ..گوشه دنجی است برای اشتراک همه لبخندهای که شاگردانم برایم به ارمغان اوردند ..همه حوادثی که روزگار برایم انها را معلمی کرده.
.معلمانه یک کلاس درس است ...
-------------------------------------------------.
معلم شدن "خاتون "قصه ای دارند به بلندای یک نگاه کریم ..به بزرگی لبخند امام حسن مجتبی ع

----------------------------------------------
از کتاب های درسی آن سال ها
عکس صفحه اولشان یادم است
که امیدش
به ما دبستانی ها بود
حالا بزرگ شده ایم آقا!
حال امیدتان چطور است؟
----------------------------------------
تردید مکن تصورش هم زیباست
ایوان حسن عجب صفایی دارد .
لبیک یا حسن ع

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این سوی پرده آقایان با نظم خاصی کنار یکدیگر نشسته‌ و به منبر چشم دوخته‌اند. آن سوی پرده اما اوضاع کمی متفاوت است؛ خانم‌ها به سختی کنار یکدیگر جا شده‌اند. زن سالخورده‌ای کنار دیوار پایش را دراز کرده و آن یکی روی صندلی کوتاه مخصوص به خود نشسته است. تقریبا از هر دو زن یکی، کودکی به همراه دارد. از شیرخواره‌هایی که زیر چادر مادرهاجا خوش کرده‌اند تا نیم وجبی‌های پنج، شش ساله‌ای که حسینیه را روی سر خود گذاشته‌اند.

صدای گریه‌ی کودک شیرخواره‌ای از گوشه جمعیت بلند می‌شود؛ مادر تلاش می‌کند او را آرام کند اما ظاهرا کودک قصد آرام گرفتن ندارد. هرکس چیزی می‌گوید و نسخه‌ای می‌پیچد، شیرش بده؛ شاید گرسنه باشه... نکنه دلش درد می‌کنه... خوب معلومه بچه توی این گرما و سروصدا وحشت کرده دیگه... صدای هق‌هق کودک که بلندتر می‌شود نسخه پیچیدن‌های دلسوزانه به نچ‌نچ‌های معترضانه تبدیل و مادر جوان مجبور به ترک مجلس می‌شود.
اوضاع کودکانی که به اصطلاح که از آب و گل درآمده‌اند هم فرق چندانی نمی‌کند. یکی به خاطر تنگی جایش بهانه‌گیری می‌کند. آن یکی تشنه‌‌اش شده و برای خروج از مجلس دست و پای همه را پامال می‌کند. آن یکی از تاریکی می‌ترسد. بعضی‌هایشان هم جایی می‌خواهند برای دنبال هم دویدن و بازی و سر و صدا.
نمی‌توانم تمرکز کنم. روضه را نمی‌فهمم. زیر لب نق می‌زنم؛ طوری که بغل دستی‌هایم  می‌شنوند:«هیأت که جای بچه‌ها نیست! در خانه‌ات می‌نشستی و بچه‌داری‌ات را می‌کردی؛ ثوابش بیشتر نبود؟!»
تا می‌رود مجلس کمی آرام شود و نظم و سکوت برقرار؛ کودکی که با هزار ترفندِ مادر به خواب ناز رفته با صدای فریاد بلندگو بیدار می‌شود و بنای گریه را می‌گذارد. هنوز گریه بچه قطع نشده؛ آن دو دختربچه سر تقسیم خوراکی دعوایشان می‌شود. اما مگر هیئت و روضه جای این کارهاست؟ اعصابم بهم ریخته.
چشمانم را می‌بندم بلکه بتوانم تکه‌های حواسم را از اطراف جمع کنم. سعی می‌کنم برای خودم یک مجلس روضه خیالی بسازم. اول از همه بچه‌ها را از مجلس روضه‌ام بیرون می‌کنم. مادرهایشان هم بدون این‌که من بخواهم با پای خود، دنبال فرزندانشان می‌روند بیرون. چشم می‌چرخانم حالا دور تا دور حسینیه، همه سنگین و رنگین نشسته‌اند. از اکثرشان سن و سالی گذشته است. با نظمی خاص به دیوار تکیه داده‌اند و گاهی هم خواب مهمان چشمانشان می‌شود. تک و توک هستند جوانانی که هنوز ازدواج نکرده‌اند و یا آن‌هایی که سال‌های اول ازدواج را پشت سر می‌گذارند. آن‌ها هم شاید همین سال بعد مادر شوند و با حساب و کتاب من خط بخورند.
سکوت در مجلس حاکم می‌شود. ظاهرا کسی تمرکز کسی را بهم نمی‌زند. فقط صدای روضه‌خوان است که شنیده می‌شود. اما نمی‌دانم چرا باز روضه برای من روضه نمی‌شود. نمی‌دانم چرا نمی‌توانم با فضا ارتباط برقرار کنم. نمی‌فهمم گیر کار کجاست.  انگار باز یک جای کار ایراد دارد. انگار شورِ هیأت را گرفته باشند. دست خودم نیست؛ دلم تنگ می‌شود برای گریه‌های آن کودک شیرخواره؛ برای شیطنت‌های پسربچه‌ها و دعوای دختربچه‌ها، سر تقسیم خوراکی. از خودم می‌پرسم؛ وقتی مادری نیست تا روضه شیرخواره را با کودکی در آغوش، بشنود؛ وقتی کودکی نیست تا گریه مادر را ببیند؛ بغض کند و صدای گریه‌اش بلند شود؛ وقتی دختران کوچک چادر مشکی به سر نیستند؛ وقتی پسران کوچک با پیشانی‌بندهای یاحسین نیستند؛ وقتی سر وصدایی از کودکی تشنه بلند نمی‌شود؛ وقتی قرار نیست همه برای مادری که گریه شیرخواره‌اش قطع نمی‌شود نگران شوند؛ هیئت دیگر چه لطفی دارد؟!
چشمانم را باز می‌کنم تا مجلس روضه‌ی خیالی‌ام به هم بخورد. سر می‌چرخانم حسینیه مملو از جمعیت است. مردها به راحتی و با نظم نشسته و به منبر چشم دوخته‌اند. زنها اما... اصلا چه اهمیتی دارد؟! مهم این است که همین کودکان بی‌قرار؛ همین‌ها که امروز سکوت را از مجلس گرفته‌اند؛ فردا خادمانی خواهد بود برای رونق مجلس اباعبد الله.
مداح با سوزی عجیب می‌خواند...
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۵
خاتون ...

همیشه وقتی دلم می گرفت ، وقتی غصه ها دلم را دردمند می کرد وقتی ادمها رنجیده ام می کردند همین که دلم می لرزید اجازه نمی دادم حرفها روی هم تلنبار شود گوشه ای میخزیدم وولو به یه کاغذ پاره ای ومدادی که دیگر نوکش هم برای زندگی امیدی نداشت پناه میبردم .انقدر می نوشتم ومی نوشتم که خالی از حرف می شدم تهی از ناگفتنی ها وبعد سبکبال و ارام دوباره بیخیال همه پشت سری هایم  زندگی می کردم ..
گاهی وقت ها اتفاق ها آنقدر سریع وپشت سرهم حادث میشود ، آنقدر دیالوگ ها فی البداهه گفته می شود که حتی به تو بازیگر اجازه گریم هم داده نمی شود اصلا بدون اینکه ازتو دعوت شود برای شرکت وبازی در یک فیلم ناگهان خودت را میان سکانس های یک فیلم زندگی درگیر میبینی دلخوشی ام به کاغذ وقلم بود که گوشه ای پیدا خواهم کرد وتند تند گلایه خواهم نوشت ..تند تند شکایت خواهم کرد واز کارگردان حداقل یک ساعت تنفس اجاره خواهم گرفت  اما...
ساعتها قلم روی کاغذ خبردار می ایستاد اما سکوت بود که بین این دورفیق شفیق صمیمی من حکمفرما میشد...قلبم قفل کرده بود برای نوشتن ودلم پر بود از حرف هایی که همیشه برای دیگران گفتنش سخت است وتو خواننده اصلا با خودت فکرهم نکن که هیچ کس برای گفتن پیدا نشد ..روزهای تابستان قدم به قدم میگذشت وناگفته هایم ماند گوشه دلم .بغض شد ...اما قلم ،اشک شد اما...


نشسته ام روبه روی ضریح ..ان هم با نگاه مهربان ترین بابای دنیا .امام رضای عزیز...بغض قلم میشکند ومن همه حرفهای ناگفته این دوماه را ریز ریز مینویسم پشت رسید بانکی که از دوستی برای کاری قرض گرفته ام ..می نویسم ومی نویسم تا یادم بماند هروقت به کسی غیر از خدای لم یلد ولم یولد تکیه کردم قصه ام شد ان بازیگری که از نقشش اصلا احساس رضایت نمیکند ..سهم ان حرفها میشود ضریح حضرت بابا .
اول مهر است ومعلمانه اماده است برای یک شروع دوباره .ترسی شیرین برجانم چنگ می اندازد چیزی شبیه گریه ان کودک هفت ساله که قرار است از مادر جدا شود وراهی مدرسه .دعا کنید برای خاتون این قصه ..برای معلم کلاس اولی های سی وسه نفره ...
**************************************
عشق نوشت:

من باشم و تو باشی و صحن سقاخانه ات...دنیا را میخواهم چکار...یا علی بن موسی الرضا(ع)


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
خاتون ...