معلمانه

یک گوشه دنج
معلمانه

اینجا گوشه دنجی است برای همه ناگفتنی های من وهمه معلمانم وشاگردانم ..انچه که یاد گرفته ام وبازهم یادخواهم گرفت ..گوشه دنجی است برای اشتراک همه لبخندهای که شاگردانم برایم به ارمغان اوردند ..همه حوادثی که روزگار برایم انها را معلمی کرده.
.معلمانه یک کلاس درس است ...
-------------------------------------------------.
معلم شدن "خاتون "قصه ای دارند به بلندای یک نگاه کریم ..به بزرگی لبخند امام حسن مجتبی ع

----------------------------------------------
از کتاب های درسی آن سال ها
عکس صفحه اولشان یادم است
که امیدش
به ما دبستانی ها بود
حالا بزرگ شده ایم آقا!
حال امیدتان چطور است؟
----------------------------------------
تردید مکن تصورش هم زیباست
ایوان حسن عجب صفایی دارد .
لبیک یا حسن ع

برای انجام تحقیقات پایان نامه به تحقیقات میدانی وپرسش نامه یی که باید توسط دانش اموزان کامل میشد نیاز داشت. از طرف اداره همکاری با این کارورزان روان شناسی تخلف محسوب می شد واین بنده خدا شدیدا در فشار.بهش پیشنهاد دادم سوال هار ا به صورت شفاهی از بچه ها میپرسم جوابها را به سرعت ثبت کنه هم تخلفی صورت نگرفته بود وهم مشکل بنده خدا حل میشد. 
همون وسط راهرو مدرسه جلو یکی از دانش اموزان کلاس ششم را گرفتم.از اونجایی که محبوبیت بین دانش اموزان حرف اول را میزنه ومن هم از این قاعده بی بهره نبودم :)
  _یه سوال ؟
  _بله خانوم ؟
  _بابات چیکاره است ؟
   مکثی میکنه وبا تردید جواب میده چی کاره اش را نمیدونم اما خیلی پولداره!!!
  _خب تو الان ارزوت چیه ؟
  هاج و واج نگاهم میکنه انگار سخت ترین سوال المپیک ریاضی را ازش پرسیدم 
  _ارزوت چیه ؟
  ارزو چی هست ؟یعنی چی ؟

  _مثلا چیزی که دوست داشته باشی اون برای تو باشه ؟

بی خیالم وراحت جواب داد :تبلت که دارم،چند سال پیش بابا برام لب تاب هم خریده ،اممم البته بابا قول داده که بعد تعطیلی مدرسه یه گوشی موبایل هم برام بخره از همین مدل جدیدها (اسمی را گفت که من هنوز به گوشم نخورده بود ) نه همه چیز دارم ،هیچ چیزی نیست که باشه ومن بخواهم ونداشته باشم. گفتم که خانوم بابام پولداره.

این بار نگاه متعجب من واون کاروزر بود که سکوت را به هر حرفی ترجیح میدادیم ..باخودم فکر میکردم یه دختر دوازده ساله وقتی ندونه ارزو یعنی چی ؟سالها بعد برای به دست اوردن چه چیزی قراره تلاش کنه و ...
راستی بابات چیکاره بود ؟اهان پولدار ...

*********

نزدیک های سال نو با کادر مدرسه تصمیم گرفتیم برای کمک به بچه های مدرسه که همشون از خط فقر فاصله های نجومی داشتند وفقر را به چشم میکشیدند یه برنامه فرهنگی راه بندازیم .این وسط خیرین ومابقی دوستان هم تنهامون نگذاشتند .یه درخت ارزوها درست کردیم وقرار شد هر دانش اموز ارزوش را با اسم وفامیلش به این درخت سنجاق کنه  .اما دل این بچه ها بزرگتر از اونی بود که ما بتونیم فتحش کنیم .همه ارزوها شد فرج امام زمان و شفا پیدا کردن مریض ها ،

پروزمون شکست خورد. دوباره از اول شروع کردیم اینبار قرار شد از بچه ها بخواهیم ارزوهایی را بنویسند که به دست بنده های خدا براورده میشه .شور وشوق عجیبی تو مدرسه راه افتاده بود یکی مداد رنگی هیجده رنگ میخواست اون یکی لباس چین دار شبیه دختر همسایه ،یکی دیگه یه ماشین کوچولو برای برادرش، ارزوها یکی یکی محقق میشد ولبخند بود که روی لب بچه ها جا خوش میکرد .میون اون همه ارزو خواسته ی یک دختر بچه هفت ساله برامون روضه خوند .


دلم میخواد ببینم رون مرغ چه شکلیه ؟ وچه مزه ای  میده؟ اون وقت به مامان بگم باهاش سوپ درست کنه شاید صدای سرفه های بابا بهتر بشه ...


**********************************************
شاگرد نوشت :شاعر نشدی حال مرا خوب بفهمی/من قافیه در قافیه رسوایی محضم .


شب لیله الرغایب ارزوهاتون به رنگ استجابت.به ارزوهای دست یافتنی دیگران هم دعا کنیم 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۹
خاتون ...

این سوی پرده آقایان با نظم خاصی کنار یکدیگر نشسته‌ و به منبر چشم دوخته‌اند. آن سوی پرده اما اوضاع کمی متفاوت است؛ خانم‌ها به سختی کنار یکدیگر جا شده‌اند. زن سالخورده‌ای کنار دیوار پایش را دراز کرده و آن یکی روی صندلی کوتاه مخصوص به خود نشسته است. تقریبا از هر دو زن یکی، کودکی به همراه دارد. از شیرخواره‌هایی که زیر چادر مادرهاجا خوش کرده‌اند تا نیم وجبی‌های پنج، شش ساله‌ای که حسینیه را روی سر خود گذاشته‌اند.

صدای گریه‌ی کودک شیرخواره‌ای از گوشه جمعیت بلند می‌شود؛ مادر تلاش می‌کند او را آرام کند اما ظاهرا کودک قصد آرام گرفتن ندارد. هرکس چیزی می‌گوید و نسخه‌ای می‌پیچد، شیرش بده؛ شاید گرسنه باشه... نکنه دلش درد می‌کنه... خوب معلومه بچه توی این گرما و سروصدا وحشت کرده دیگه... صدای هق‌هق کودک که بلندتر می‌شود نسخه پیچیدن‌های دلسوزانه به نچ‌نچ‌های معترضانه تبدیل و مادر جوان مجبور به ترک مجلس می‌شود.
اوضاع کودکانی که به اصطلاح که از آب و گل درآمده‌اند هم فرق چندانی نمی‌کند. یکی به خاطر تنگی جایش بهانه‌گیری می‌کند. آن یکی تشنه‌‌اش شده و برای خروج از مجلس دست و پای همه را پامال می‌کند. آن یکی از تاریکی می‌ترسد. بعضی‌هایشان هم جایی می‌خواهند برای دنبال هم دویدن و بازی و سر و صدا.
نمی‌توانم تمرکز کنم. روضه را نمی‌فهمم. زیر لب نق می‌زنم؛ طوری که بغل دستی‌هایم  می‌شنوند:«هیأت که جای بچه‌ها نیست! در خانه‌ات می‌نشستی و بچه‌داری‌ات را می‌کردی؛ ثوابش بیشتر نبود؟!»
تا می‌رود مجلس کمی آرام شود و نظم و سکوت برقرار؛ کودکی که با هزار ترفندِ مادر به خواب ناز رفته با صدای فریاد بلندگو بیدار می‌شود و بنای گریه را می‌گذارد. هنوز گریه بچه قطع نشده؛ آن دو دختربچه سر تقسیم خوراکی دعوایشان می‌شود. اما مگر هیئت و روضه جای این کارهاست؟ اعصابم بهم ریخته.
چشمانم را می‌بندم بلکه بتوانم تکه‌های حواسم را از اطراف جمع کنم. سعی می‌کنم برای خودم یک مجلس روضه خیالی بسازم. اول از همه بچه‌ها را از مجلس روضه‌ام بیرون می‌کنم. مادرهایشان هم بدون این‌که من بخواهم با پای خود، دنبال فرزندانشان می‌روند بیرون. چشم می‌چرخانم حالا دور تا دور حسینیه، همه سنگین و رنگین نشسته‌اند. از اکثرشان سن و سالی گذشته است. با نظمی خاص به دیوار تکیه داده‌اند و گاهی هم خواب مهمان چشمانشان می‌شود. تک و توک هستند جوانانی که هنوز ازدواج نکرده‌اند و یا آن‌هایی که سال‌های اول ازدواج را پشت سر می‌گذارند. آن‌ها هم شاید همین سال بعد مادر شوند و با حساب و کتاب من خط بخورند.
سکوت در مجلس حاکم می‌شود. ظاهرا کسی تمرکز کسی را بهم نمی‌زند. فقط صدای روضه‌خوان است که شنیده می‌شود. اما نمی‌دانم چرا باز روضه برای من روضه نمی‌شود. نمی‌دانم چرا نمی‌توانم با فضا ارتباط برقرار کنم. نمی‌فهمم گیر کار کجاست.  انگار باز یک جای کار ایراد دارد. انگار شورِ هیأت را گرفته باشند. دست خودم نیست؛ دلم تنگ می‌شود برای گریه‌های آن کودک شیرخواره؛ برای شیطنت‌های پسربچه‌ها و دعوای دختربچه‌ها، سر تقسیم خوراکی. از خودم می‌پرسم؛ وقتی مادری نیست تا روضه شیرخواره را با کودکی در آغوش، بشنود؛ وقتی کودکی نیست تا گریه مادر را ببیند؛ بغض کند و صدای گریه‌اش بلند شود؛ وقتی دختران کوچک چادر مشکی به سر نیستند؛ وقتی پسران کوچک با پیشانی‌بندهای یاحسین نیستند؛ وقتی سر وصدایی از کودکی تشنه بلند نمی‌شود؛ وقتی قرار نیست همه برای مادری که گریه شیرخواره‌اش قطع نمی‌شود نگران شوند؛ هیئت دیگر چه لطفی دارد؟!
چشمانم را باز می‌کنم تا مجلس روضه‌ی خیالی‌ام به هم بخورد. سر می‌چرخانم حسینیه مملو از جمعیت است. مردها به راحتی و با نظم نشسته و به منبر چشم دوخته‌اند. زنها اما... اصلا چه اهمیتی دارد؟! مهم این است که همین کودکان بی‌قرار؛ همین‌ها که امروز سکوت را از مجلس گرفته‌اند؛ فردا خادمانی خواهد بود برای رونق مجلس اباعبد الله.
مداح با سوزی عجیب می‌خواند...
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۵
خاتون ...

همیشه وقتی دلم می گرفت ، وقتی غصه ها دلم را دردمند می کرد وقتی ادمها رنجیده ام می کردند همین که دلم می لرزید اجازه نمی دادم حرفها روی هم تلنبار شود گوشه ای میخزیدم وولو به یه کاغذ پاره ای ومدادی که دیگر نوکش هم برای زندگی امیدی نداشت پناه میبردم .انقدر می نوشتم ومی نوشتم که خالی از حرف می شدم تهی از ناگفتنی ها وبعد سبکبال و ارام دوباره بیخیال همه پشت سری هایم  زندگی می کردم ..
گاهی وقت ها اتفاق ها آنقدر سریع وپشت سرهم حادث میشود ، آنقدر دیالوگ ها فی البداهه گفته می شود که حتی به تو بازیگر اجازه گریم هم داده نمی شود اصلا بدون اینکه ازتو دعوت شود برای شرکت وبازی در یک فیلم ناگهان خودت را میان سکانس های یک فیلم زندگی درگیر میبینی دلخوشی ام به کاغذ وقلم بود که گوشه ای پیدا خواهم کرد وتند تند گلایه خواهم نوشت ..تند تند شکایت خواهم کرد واز کارگردان حداقل یک ساعت تنفس اجاره خواهم گرفت  اما...
ساعتها قلم روی کاغذ خبردار می ایستاد اما سکوت بود که بین این دورفیق شفیق صمیمی من حکمفرما میشد...قلبم قفل کرده بود برای نوشتن ودلم پر بود از حرف هایی که همیشه برای دیگران گفتنش سخت است وتو خواننده اصلا با خودت فکرهم نکن که هیچ کس برای گفتن پیدا نشد ..روزهای تابستان قدم به قدم میگذشت وناگفته هایم ماند گوشه دلم .بغض شد ...اما قلم ،اشک شد اما...


نشسته ام روبه روی ضریح ..ان هم با نگاه مهربان ترین بابای دنیا .امام رضای عزیز...بغض قلم میشکند ومن همه حرفهای ناگفته این دوماه را ریز ریز مینویسم پشت رسید بانکی که از دوستی برای کاری قرض گرفته ام ..می نویسم ومی نویسم تا یادم بماند هروقت به کسی غیر از خدای لم یلد ولم یولد تکیه کردم قصه ام شد ان بازیگری که از نقشش اصلا احساس رضایت نمیکند ..سهم ان حرفها میشود ضریح حضرت بابا .
اول مهر است ومعلمانه اماده است برای یک شروع دوباره .ترسی شیرین برجانم چنگ می اندازد چیزی شبیه گریه ان کودک هفت ساله که قرار است از مادر جدا شود وراهی مدرسه .دعا کنید برای خاتون این قصه ..برای معلم کلاس اولی های سی وسه نفره ...
**************************************
عشق نوشت:

من باشم و تو باشی و صحن سقاخانه ات...دنیا را میخواهم چکار...یا علی بن موسی الرضا(ع)


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
خاتون ...

   سفر شروع میشود ومن از تو هیچ تصویری در ذهنم ندارم جز همان تصاویر همیشگی که از تلویزیون دیده ام و برایم پوستر شده  است .
  سفرشروع میشود وغریبانه ترین لحظات زندگی من با بی تابی دل در قفسه سینه رنگی دیگر به خود میگیرد .
  ازتو تصویر زیادی ندیده ام.جز همان قاب همیشگی  از بقیع  وپرواز کبوتران را بر فراز گنبد خضرا ..با ان نوای قدیمی حاج  منصور ارضی ...
  سلام من به مدینه به استان رفیعش..                       به مسجد نبوی وبه لاله های بقیعش .
ازتو زیادندیده ام ،اما تا دلت بخواهد  شنیده ام .شنیده های من از تو کتابی است قطور به وسعت تاریخ .
ازهمان بچگی سهم تو در کتابهای درسی من زیاد بوده است ...ازهمان روزها که محمد "ص" رسولم شد و یثرب شد مدینه النبی ؛ازهمان روزها که برای شبهای امتحان پیمان عقبه اول ودوم را حفظ میکردم وهجرت شد برایم اغازومبنای  همه چیز.
.همان شب که علی خودش را سپر کرد ودر بستر پیامبر خوابید .همان شب که علی شد سپر رسالت تا روزی ...
شنیده های من ازتو به همین جا ختم نمیشود تازه شروع قصه میشود این هجرت .ازدواج حضرت یاس با مولا ،تولد دردانه های رسول ،قصه آن عبای معروف آن پنج تن ؛همان ها که وقتی دلم میگرفت هوایم را داشتند .
شنیده های شیرین من ازتو کم نیست اما عمرشان کوتاه است چیزی به اندازه یک هیجده ساله .
قصه روزهای شیرین تو از سفرخاتم غریبانه میشود !!
راستی کسی از تو اجازه گرفت تا قصه مدینه النبی را اینقدر تلخ وغریب بنویسد  ..؟؟
سفر شروع نشده را با همه شنیده ها مرور میکنم ..
ازتو شنیده ام کوچه بنی هاشم را ..
قصه فدک را ..
قصه یک درسوخته ومیخ داغ را ...
پشت سرت حرف زیاد است !!
سیلی درد دارد ..
علی را دست بسته دیدن زجر دارد ..
یتیمی اشک دارد ...
استین در دهان کردن ورازداری کردن  زخم دارد ..
تیرباران تابوت ..
این ها همه شنیده هاست وحتما تو تصاویر زیبایی هم برای دیدن داری اصلا مگر نمیگویند شنیدن کی بود مانند دیدن .

**
قرار است دقایقی دیگر مشرف شویم مسجد النبی برای اولین بار.یک ماهه باقی مانده به سفررا هرچه کتاب در مورد مدینه پیدا کردم خواندم .بارها بارها در ذهنم اولین تشرف خدمت نبی اسلام را مرور میکردم .
بین راه گنبد خضرا رسول عقده دل را بازمیکند ارام باش دل من ..
نرسیده به درهای ورودی همین که اذن دخول بدهی گره کور مشکلاتت را رحمه للعالمین بازمیکند ..
همان گوشه وکنار دور از چشم همه اهالی کاروان سجده میکنی وحرفهای ناگفته را میگویی ارام باش دل من ..
غروب اولین روز ورودمان به مدینه قرار است راهی شویم سمت خانه پیامبر ..چه وعده ها که به دلم نداده ام .مسیرمان کوچه ی پهنی است که منتهی میشود به یک خیابان و دوره گردها ی فروشنده که انگار حقوق میگیرند تا دنیارا به حراج بگذارند !!
چشمانم گنبد خضرارار ظلب میکند مثل همه  وقتهایی که گنبد طلا ارامم میکند..
کاروان می ایستد وناگهان تو فقط میشنوی اینجا مسجد النبی .به شنیده ها اعتمادی نیست بازهم میپرسی مسجد النبی همان مسجد پیامبر همان که جای قدمهای رسول است ؟پس اذن دخول ؟احترام ؟؟؟
اشک تایید چشمها میشود ..حرفی برای گفتن نداری که اینجا غربت رسول الله فریاد میکشد ..باورم نمیشود انگار امده اند تفریح ..صدای گریه ام بلند میشود روحانی کاروان مانع میشود و باز تاریخ تکرار میشود وارام ارم گریه تا صدایت را نشنوند ...حتی اجازه دسته جمعی بودن را نمیدهند ..روضه که دیگر اصلا لازم نیست ...
غروب باشد وبغض داشته باشی اجازه گریه هم نداشته باشی کافی است یک تاریکی مطلق ببنی وبشنوی انجا بقیع است ..دیگر قلبت برای تپیدن عجله ای ندارد ...
تصاویر من از مدینه چیزی جز غربت نیست ..چیزی جز روضه نیست ..تصاویر من از مدینه همان شنیده هاست که تو خواننده به ان قصه هشت شوال را هم اضافه کن ...گوشه همه حسینیه ها دلت هرچه میخواهد برای غربت مدینه اشک بریزد .
اما این عهدنامه همه بچه شیعه هایی است که قلبشان در مدینه از تپیدن ایستاد .همه بچه شیعه هایی که علم ساخت بقیع را در دلشان کاشتند واین روزها روی شانه هایشان جوانه زده تا ساخت وساز بقیع زمان زیادی باقی نیست ....

***************************************************

شاگرد نوشت :
انفجار چند شب پیش نزدیک حرم حضرت رسول" ص "دلم را بدجوری لرزاند .صدای نابودی وهابیت سعودی به گوش میرسد ..

شاگرد نوشت2:
هشت شوال هرسال بهونه ای میشود برای مرور همه روزهای مدینه ..سالروز تخریب بقیع عزیز تسلیت .
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۶
خاتون ...

هو الکریم 

ماه امشب درمیاد دنیا میشه زیبا                         بگین به این مولود صدهزار ماشا الله 

           گل بهشت مدینه واشد                                            فاطمه مادر علی بابا شد 

اروم وقرار علی وفاطمه       پیدا شد بهار علی وفاطمه          اومد دوالفقار علی وفاطمه 

ریسه ببندید کویر تفتیده دلها را باران می آید ؛

                  خبر کنید گداهای دنیا را کریم در راه است ؛

                                                                نقل ونبات بیارید ..عسل مدینه می اید ..

اسرافیل را خبرکنید در صور بدمد وهیاهوی شادی سردهد ..

                                                       بگویید حاتم طایی بیاید ..سفره دار می اید ...

صدای لبخند زهراس می اید ؛ علی تاج بابایی حسن بر سر می نهد ؛از راه رسیده است سرور جوانان بهشت .

اولین امامزاده دنیا .

.ابن الکریم ام ابیها ..

شیر جمل .فاتح دلها .

بزرگ میراث دار خاندان علوی ظهور میکند امشب ..

دلت راروی دست بگیر .این روزها خانه زهرا ولیمه می دهند به یمن قدمهای ماه ..کشکول گدایی رابالا بگیر ...

کافی است دلت را رهسپار خانه مولا کنی صاحبخانه برایت در باز کرده است وگوشه حریمش جا گرفتهعبایش چون چتری روی سرت خودنمایی میکند ..

باهرزبانی هرجور که امشب  دلت مجتبایی می شود  صدایش کن ..بی جواب نمی مانی .

**************************************

شاگرد نوشت :

با مراجعه به قرآن کریم می خواهیم "مجتبی" را معنی کنیم ."مجتبی" ، از ریشه "جبی" است. "جبی" یعنی گزینش و گردآوری . در باب افتعال جبی بصورت " اجتبا" ظاهر می شود اجتبا به‌معنای اختیار کردن کسی برای رهایی بخشیدن از تشتّت است ولذا "مجتبی" یعنی برگزیده شدن بنده از ناحیه خداوند و به‌معنای اختصاص دادن او به فیض‌های خاص الهی است که نتیجه آن حاصل شدن انواع نعمت‌ها برای او، بدون هیچ‌گونه سعی و تلاشی است و این موهبت تنها برای فرستادگان خاصی از جانب حضرت حق (ونه همه ی فرستادگان) اختصاص یافته است. 

عشق نوشت :

امشب شب تغییر در ضرب المثل هاست .......هرچه گدا کاهل بود اقا کریم است .

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
خاتون ...

همیشه دلم میخواست خادمی حرم را تجربه کنم از این پرهای رنگی بگیرم دستم وزائران را راهنمایی کنم .صدای گریه کودکی را که شنیدم دست درجیب کنم وشکلاتی به اون بدهم ..دلم میخواست گوشه ای از حرم برای من باشد ومن از انجا با اقا ارتباط بگیرم وحرف بزنم ..هیچ وقت نشد یعنی تا حالا نشده است ..

دلم که به امام حسن گره خورد وقتی پشت دیوارهای بلند بقیع بغضم شکست وقتی غربت مولا چنگ انداخت بر وجودم .،وقتی بارها بارها نگاه مهربان وکریم پسر بزرگ حضرت زهرا س شامل حالم شد ..دیگر ارزویم شده است خادمی حرم الحسن ..همان روزها وقتی نگاهم افتاد به خانه خداافتاد  ساخت وساز صحن قاسم ابن الحسن را خواستم ...

حسرت خادم شدن گوشه دلم کز کرده بود و جا خوش کرده بود که معلم شدم ..معلم شدن خاتون قصه ای دارد به بلندای یک نگاه کریم ..به بزرگی  لبخند امام حسن ع ..

فکر نه مطمئنم که خادم شدن  درصحن وسرای حضرات لیاقت میخواهد ..اما به این نتیجه هم رسیده ام که همه ی ما هرکجا که هستیم میتوانیم خادم باشیم ..

به نیت امام حسن ع .معلمانه مزین میشود به لبخند کریم ..



***** برای اولین بار در فضای مجازی *****


***** یک اتفاق بی نظیر .... یک گردهمایی با شکوه *****


دلنوشته های امام حسنی و خاطرات کریمانه خودتون رو با "کریمانه" به اشتراک بذارید 

htt/p://karimaneh.blog.ir

همیشه فرصت خادمی پیش نمی اید ..سفر ه ی امام حسن پهن است ..به دمی یا درمی یا قدمی یا قلمی ..

***********************
شاگرد نوشت :اخرش من مطمئنم این گره وا میشود .........این حرم زیباترین تصویر دنیا میشود 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۰
خاتون ...

امروز بعد از مدتها دیدمش تلفنی هر از چند گاهی به بهانه عید یا کاری باهم تماسی می گرفتیم و صحبت می کردیم... چند ماهی بود ازش خبر نداشتم.
 چهره اش پیر شده بود پای چشمانش گود افتاده بود و دیگر آن خنده همیشگی به صورتش نبود ... جویای احوالش شدم... هنوز نرسیده خودش را انداخت در آغوشم و گفت: بی پدر شدم ... باورم نمی شد پدرش سنی نداشت اشک می ریخت و از پنجاه و سه روز در کما بودنش حرف زد از همه روزهایی که به امید بیمارستان می رفت و اشک می ریخت ،از اینکه بقیه عمرش را بدون بابا چطور خواهد توانست زندگی کند ...
هق هق گریه اش مجال حرف زدن را گرفته بود ..نگران مادرش بود وخواهر وبرادر جوانش که حالا در نبود پدر چه برسرشان خواهد امد .
حرف هایش ختم میشد  به این که کاش پدرم بود و گوشه خانه می افتاد اما بود...  واینکه ادم تا پیر هم میشود به پدر ومادر نیاز دارد .
چنین وقت هایی هچ حرفی ندارم بزنم برای آرام کردن آدم های مقابلم جز سکوت و حکمت های خداوند...
دوستم از نظر مالی وضعشان خوب است همه اعضای خانواده هم یه یک استقلال نسبتا جامعی رسیده اند ..اما فقدان مرد خانه وستون خانه لرزش را براندام های خانواده انداخته بود .
میان گریه ها ودرد دلهایش یادم به سالهای دانشگاه رفت ..
ان سالها زیاد ازشهدا بحث میکردیم خاطرم هست همیشه میگفت که بچه های شهدا سهمشان را از مردم گرفته اند .همیشه شاکی بود که پدرشان شهید شده، انها چرا باید راحت زندگی کنند !!!.یا چرا وقتی جایی میرویم وتقاضای کار میکنیم حق تقدم با فرزندان شهید وجانبازان است ..بحث کردن ان روزها باهاش هیچ فایده ای نداشت چون حاضر به پذیرفتن نبود ..شاید چون درد بی پدری را نچشیده بود ..
همیشه حق به جانب بود وشاکی ..حتی چند ماه پیش وقتی در یک برنامه که برای شهدای مدافع حرم گرفته بودند وقتی از در امد تو وکنارم نشست با طعنه گفت :شنیده ای دویست میلیون حقوق میگیرند وراهی سوریه میشوند ؟؟؟؟

هنوز هم زبانش طعنه داشت .امروز وقتی با این حال وروز دیدمش دلم میخواست فقط یک لحظه حرفهایش را برایش مرورکنم..
دلم میخواست برایش بگویم سهم تو در سه دهه زندگی ات بابا بود..چطور میتوانی انتظار دختر بچه ای را درک کنی که چشم به در دوخته تا از حرم رقیه خاتون بابا برایش عروسک هدیه بیاورد ؟
اصلا میتونی حال ان پسر بچه را درک کنی که لباس نظامی کوچکش را پوشیده وهر عصر در پله ها چشم انتظاری پدر را میکشد تا بیاید واینبار اورا هم برای دفاع حرم با خودش ببرد اخر او دیگر بزرگ شده ..
من ..دوستم وخیلی های دیگر سهممان از شهدا ومدافعین حرم را یادمان رفته است ..یادمان رفته اگر کنار پدرم ارام زندگی میکنم کودکی درزیر اسمان همین شهر بی پدر میشود ...


هوای نفس کشیدنمان امن است ...خیالمان اسوده است راحت درس میخوانیم ..زندگی میکنیم وهمیشه هم طلبکارهستیم .
خیلی ازما سهممان به شهدارا با طعنه میدهیم ..حتی خانواده هایشان را هم بی نصیب نمیگذاریم ...

****************************************************************
شاگرد نوشت :
عباس آژانس شیشه ای : خواهرم شما سهمتون را دادین... سهمتون همین نیش هایی بود که زدین ..دست شمادرد نکنه .
+
پی نوشت :
یک روز میرسیم به هم طبق سرنوشت .....این دیر ممکن است ولیکن محال نیست  


۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۵
خاتون ...

عباس جان سلام  .
.امشب مهمان داری ..از عید قربان 1366تا فتح خرمشهر 95 همه این روزها را چشم انتطاری این مهمانی را کشیدم ..تمام روزهارا به امید دیدار تو درخواب شب کردم ومنتظر دیدارت ماندم اخر تو بد قول نبودی قول داد بودی روز عید قربان بیایی ..آن روزها به جای خانه خدا رفتی پیش خدا اما من میدانستم تو دیر یا زود مرا هم با خودت همراه خواهی کرد ...
میدانی آن روز که از سفر برگشتم رنگ لباس هایمان یک جور بود من سفید احرام پوشیده بودم وتو سفید شهادت ..صدای لبیک تو همه ایران را پر کرده بود .آن روزها خاطرت هست در نماز جمعه هم از پروازت وشهادتت حرف زدند.
تورا همه میشناختند از ان پیرمرد روستایی عباس اباد بگیر تا ان خلبان که برای امضای وامش مسافت طولانی را تا تهران طی کردی .تو برای همه عباس بودی رفیق بودی دوست بودی ..وبرای من یک معلم رفیق دوست داشتنی بودی بالام جان .
عباس عزیزم چند روز پیش مهمان داشتم برای عیادت امده بودند ..عطر حضورشان مرا شوق زندگی میداد ودعایشان مرا تا اوج پرواز داد ..
درد برهمه وجودم چنگ انداخته است .اما این دردها در برابر درد دوری تو هیچ است ..مدتهاست منتظرم بیایی دنبالم اما سلما وحسین ومحمد امانتهای تو مانع میشدند 
عباس جان نگران انها نباش .این روزها بازهم ایران ما پر شده است از عباس های بابایی که باز نگاهشان به اسمان است ..نمیدانم قرار است چند ملیحه حکمت دیگر چشم انتطار قول همسرش بماند ..نمی دانم قرار است چند هاجر به قربانگاه بروندتا جای انها ابراهیم برود پیش خدا ..
اه عباس چقدر حرف ناگفته برای همه این سالها نبودنت دارم ..همه این سالهایی که عباس بابایی فقط یک اسم نبود ..برای همه سالهای بزرگ شدن سلما بدون پدر.
برای همه سالهای ملیحه بودن بدون عباس ..
بوی اسپند می اید ..این بار هاجر به قربانگاه میرود ..این روزها دیگر اسماعیل چشم انتطاری میکشد شاید هاجر به بزرگی نگاه ابراهیم برگردد ..
عباس جان وقت زیادی ندارم ..همه منتطرند مردم قزوین برای خداحافطی با زنی که سالها بی عباس بودن را تحمل کرد تا عباس بابایی اسمانی بماند ..چمدان بسته ام وبار سفر اماده است سهم من از میهنم عباسی بود که تقدیم کردم ..
عباس عزیزم
برایم بگو از لحظه پرواز از شوق اسمانی شدن ..در استانه بهشت منتظر م باش امشب پر پرواز گرفته ام ...

**********************************************
شاگرد نوشت :
خبر فوت ملیحه حکمت در روز فتح خرمشهر عزیز حالم را عجیب بهم ریخت ..عباس بابایی امشب مهمان دارد 
+
شاگرد نوشت 2:
عباس بابایی:
مکه من این مرز وبوم است .مکه من ابهای گرم خلیج فارس است وکشتی هایی که باید سالم از ان عبور کنند .
عباس بابایی عزیز خیالت اسوده فرزاندنت هوای کعبه ات را تا اخرین قطره خون دارند .
+
خواندن کتاب پرواز بی نهایت واسمان عباس بابایی از نگاه همسرش را برای خواندن پیشنهاد میکنم ..عاشقانه ای است ناب .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۶
خاتون ...

دلت تنگ است برای ...خودت هم نمیدانی .مدام بهانه می گیرد .عادت کرده ای به خیلی ادم ها .هرکدامشان گوشه ای از دلت را مال خودت کرده اند . یکی مادرت قلب مهربان دیگری پدرت ..چند نفری برای تو خواهر و برادرند وشاید سهم تو از این خواهری وبرادری هیچ باشد .....

اما  تو باز دلتنگی ....

روزگار ازکودکی برایت دوستانی را دست وپا میکند .یکی بدون تو نمیتواند روزگار بگذارند ..ان یکی مدعی است همه دنیای توست وچند سال بعد حتی تورا نمیشناسد .از کنار یکی سالهای سال بی تفاوت رد میشدی وبرایت مهم نبود اما امروز ..

تو دلت باز هم بهانه میگیرد ..

از خانواده ای دیگر با یک اخلاق متفاوت حتی مخالف انچه که تو دوست داری می اید وهمسفر زندگی ات میشود ..روزگارت خنده میشود وشادی ..اما این دل بهانه گیر کوتاه نمی اید .

زمان تورا باخود همراه میکند اینبار تو برای کودکی مادر میشوی ..دلت برای او میلرزد ..با دستهای کوچک او زندگی را تجربه میکنی ...

هم پای او زمین میخوری ..

باهر قدمش بزرگ میشوی ..
اثار پیری برچهره ات  مینشیند ..این روزها تو منصب های مختلفی داری برای یکی خاله میشوی ان دیگری را عمه ومادربزرگ وشانه ای برای دردهای گفتنی وناگفتنی ......

اما ..دلت باز سراغ بهانه قدیمی اش را میگیرد .
گم شده ای انگار در عقربه های زمان وادمهایش.نه گم شده داری ..چنگ میاندازی به هرچه که به ذهنت میرسد تاشاید بهانه گیریهای این دل تمام شود شاید ارام شود اما .

در ارزوهایت .
در خاطرات گذشته ات ..
در چروک های پیشانی ات ...
در شور جوانی ات ...
در شیطنت های کودکی ات ..
بارها قصه امدنش را شنیده ای ..
دلت بهانه گیری را خوب سرمشق کرده است ..چند روزی سرگرم میشوی اما ..دلت بهانه میگیرد مثل بچه ها لب برمیچینی ..بغض دیگر زندانی نیست اشک شده است ...دلت بهانه، بهانه دلت را میگیرد .

************************************************************************************
شاگرد نوشت :

اشفتگی این روزهای عزیزی بهانه این کلمات شد .تناقص هایی که سردرگمش کرده است در جاده زندگی .انتخاب بین ادم ها .دل است دیگر بهانه گیری میکند .


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۵
خاتون ...

معلم کوچک کلاس من...

کودک بودند و کوچک ...روزی سر کلاس از شاگردانم پرسیدم:"می خواهید چه کاره شوید؟"
(انشا نوشتن را هنوز  نمی دانستند...)
یکی یکی دست گرفتند و آرزوهایشان را گفتند. غایت آرزوهایشان شغل‌های دهان پر کن دکتری و مهندسی بود در آن میان شاگردی گفت: «شما؟»
اخم خنده‌ای کردم و گفتم: «من؟! یعنی چه؟»
گفت: «دلم می‌خواهد معلم شوم»...
همه‌ که شغل‌هایشان را گفتند، قرار گذاشتیم فردا هر کس آرزوی بزرگش را بازی کند. فردا که شد، بچه‌ها دست پر آمدند، با لباس‌های سفیدی که بر تن‌شان بلندی می‌کرد، وسایل مهندسی، پزشکی... چند نفری هم همان روز شغل‌شان را عوض کرده بودند. آرایشگری، خیاطی و... اما معلم کوچک کلاسم دست خالی بود.
حرفی نزدم... وارد کلاس که شدم دیرتر از من وارد شد با تعجب نگاهش کردم... علت را که پرسیدم در کمال خونسردی گفت:«امروز من معلم کلاسم...»
خنده‌ام را خوردم و چون شاگردی سرخورده سر جایم، ببخشید سر جای شاگردم نشستم. معلم کوچک یکی‌یکی حاضر-غایب کرد. در کلاس زده شد، یکی از شاگردانم با دسته‌ای گل و هدیه وارد شد، جلو رویم ایستاد و گفت: «روز معلم مبارک.»
مانده بودم چه کنم که معلم کلاس جلو آمد و هدایا را گرفت و گفت: «ممنون لطفا بشین سر جایت...»
مبهوت بازی کودکانه او ساعتی را گذراندیم، زنگ تفریح زده شد، راهی دفتر شد، آن هم در کمال آرامش! ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کردم و او وارد بازی ما شد! زنگ‌های تفریح آن روز را معلم کوچک به من اجازه نداد وارد دفتر شوم، آن روز را در حیاط پیش شاگردانم با خوراکی‌های کودکانه‌شان سر کردم. زنگ آخر زده شد، تکلیف منزل هم گفته شد. معلم کلاس با طمأنینه و در کمال ناباوری هدایای روز معلم را در پلاستیکی گذاشت... از بچه‌ها خداحافظی کرد و راهی خانه شد...
-----------------------------------------------------
شاگرد نوشت :
شاگرد که بودم وقتی معلم میگفتند بهترین هدیه روزمعلم درس خوندن ومفید بودن برای جامعه است زیاد حرفهاشون را جدی نمیگرفتم اما وقتی معلم شدم ارزوهای معلم هام را فهمیدم ..


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
خاتون ...