معلم نوشت(1)
شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ
خوشه ای در دست باد
مدتهاست مینویسم چیزی به قاعده یک دهه وشاید یک دهه ونصفی ...برای دل خودم کلی دفتر را سیاه کردم .فقط کافی است دلم من گرفته باشد وکاغذی باشد وقلمی برای حرف زدن ومن که بی هیچ پروایی بدون هیچ نگرانی قلب سفید ورق را هم راز قرار میدهم ومینویسم ..این درد دلهای دخترانه را همه را مدیون نگاه یک معلم هستم ..کسی که به من نوشتن با عشق را اموخت ..
.کلاس سوم راهنمایی بودم از ادبیات ودرس انشا بدم می آمد برعکس خانوم معلم همیشه متبسم ومهربانش ...دوستی داشتم که زیبامینوشت چنان قلم را روی کاغذ میلغزاند وتند مینوشت انگار کلمات در ذهنش رژه تمرینی چند باری رفته اند وحالابه بهترین نحو ممکن بر روی کاغذ اجرا رژه است ..سمیه یک سالی ازمن بزرگتر بود ..سال سوم من شروع دوران دبیرستان او بود ودفتر انشا او به من ارث میرسد ...ومن سرخوش از این ارثیه بیخیال همه سختی درس انشا میشوم ..
ان روز معلم باز هم از آن موضوعات سخت می دهد "خوشه ای رها شده در دست باد "...صدای اعتراض همه بلند میشود و..آنچه که ناله بچه ها را بلندتر کرد خواهش دوم معلم ادبیات بود ..همین جا سرکلاس می نویسید ..لبخند پیروزمندانه برلب می نشانم ودرگوشه ای دفتر موروثی را باز می کنم و اگرآن یادگاری سمیه نبود خدا میداند من کجای این موضوع گم می شدم...
از هر انشایی چند جمله ای را کش میروم ومینویسم ...بعضی از ترکیبات وصفی را اصلا معنی اش را هم نمیدانم بی خیالش میشوم وانشا را با کلی صورخیال واین حرفها تمام می کنم ..وپیروزمندانه گویی قله فتح نشده ای را برای اولین بار به نام من ثبت کرده باشند ارام وساکت مینشینم ..نیم ساعت خانوم معلم تمام می شود ..ومن نفراول انتخابی معلم برای خواندن انشا ..
انشا که تمام میشود نفس عمیقی میکشم وزیر چشمی نگاهی به کلاس ساکت میاندازم ووبعد هم کلی تشویق ویک بیست شیرین نوش جان میکنم ..
از ان روز دیگر شیرین ترین زنگ های زندگی من میشود زنگ انشا.. سه چهارباری را ا زسمیه ودفترش کمک گرفتم اما بعد کم کم یادم رفت خودم مینوشتم ومینوشتم وهربار اولین نفر داوطلبانه پای تخته ...
اخرین روز مدرسه است معلم انشا برای هرکدام از ما نامه ای نوشته است ...اخرین جمله اورا خوب به خاطر دارم ..نوشته بود عاشق نوشته های تو هستم ..راهی دفتر میشوم برای مراسم سپاس ..آغوش گرم معلم ونجوای درگوشی او لذت نوشتن را تا ابد در دلم جاودانه کرد
آن روز من تو را دیدم که چون خوشه ای رها در نوشته های سمیه بودی ..می دانستم این خوشه میتواند دستش را به تکیه گاهی بگیرد ومحکم شود برای همین هیچ چیز به تو نگفتم ..
از ان روز سالها میگذرد ..سالهایی به اندازه چاپ یک کتاب کودک ..به اندازه نوشتن چندین مقاله ومتن ادبی ...به اندازه شادی یک دختر دبیرستانی در نفر اول شدن در مسابقه داستانویسی ومتن ادبی ...به اندازه ...
الفبای معلمانه را به یاد معلمی آغاز میکنم که ادبیات را ونوشتن را از او به ارمغان دارم ...
-------------------------------------------------
شاگرد نوشت :
ورود از دنیای کاغذ وقلم به دنیای کیبور د وتایپ کمی سخت بود ...اما هنوز قلب قلم درد میکند ...
۹۴/۱۱/۱۷