معلمانه

یک گوشه دنج
معلمانه

اینجا گوشه دنجی است برای همه ناگفتنی های من وهمه معلمانم وشاگردانم ..انچه که یاد گرفته ام وبازهم یادخواهم گرفت ..گوشه دنجی است برای اشتراک همه لبخندهای که شاگردانم برایم به ارمغان اوردند ..همه حوادثی که روزگار برایم انها را معلمی کرده.
.معلمانه یک کلاس درس است ...
-------------------------------------------------.
معلم شدن "خاتون "قصه ای دارند به بلندای یک نگاه کریم ..به بزرگی لبخند امام حسن مجتبی ع

----------------------------------------------
از کتاب های درسی آن سال ها
عکس صفحه اولشان یادم است
که امیدش
به ما دبستانی ها بود
حالا بزرگ شده ایم آقا!
حال امیدتان چطور است؟
----------------------------------------
تردید مکن تصورش هم زیباست
ایوان حسن عجب صفایی دارد .
لبیک یا حسن ع

معلم نوشت (3)

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

معلم کوچک کلاس من...

کودک بودند و کوچک ...روزی سر کلاس از شاگردانم پرسیدم:"می خواهید چه کاره شوید؟"
(انشا نوشتن را هنوز  نمی دانستند...)
یکی یکی دست گرفتند و آرزوهایشان را گفتند. غایت آرزوهایشان شغل‌های دهان پر کن دکتری و مهندسی بود در آن میان شاگردی گفت: «شما؟»
اخم خنده‌ای کردم و گفتم: «من؟! یعنی چه؟»
گفت: «دلم می‌خواهد معلم شوم»...
همه‌ که شغل‌هایشان را گفتند، قرار گذاشتیم فردا هر کس آرزوی بزرگش را بازی کند. فردا که شد، بچه‌ها دست پر آمدند، با لباس‌های سفیدی که بر تن‌شان بلندی می‌کرد، وسایل مهندسی، پزشکی... چند نفری هم همان روز شغل‌شان را عوض کرده بودند. آرایشگری، خیاطی و... اما معلم کوچک کلاسم دست خالی بود.
حرفی نزدم... وارد کلاس که شدم دیرتر از من وارد شد با تعجب نگاهش کردم... علت را که پرسیدم در کمال خونسردی گفت:«امروز من معلم کلاسم...»
خنده‌ام را خوردم و چون شاگردی سرخورده سر جایم، ببخشید سر جای شاگردم نشستم. معلم کوچک یکی‌یکی حاضر-غایب کرد. در کلاس زده شد، یکی از شاگردانم با دسته‌ای گل و هدیه وارد شد، جلو رویم ایستاد و گفت: «روز معلم مبارک.»
مانده بودم چه کنم که معلم کلاس جلو آمد و هدایا را گرفت و گفت: «ممنون لطفا بشین سر جایت...»
مبهوت بازی کودکانه او ساعتی را گذراندیم، زنگ تفریح زده شد، راهی دفتر شد، آن هم در کمال آرامش! ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کردم و او وارد بازی ما شد! زنگ‌های تفریح آن روز را معلم کوچک به من اجازه نداد وارد دفتر شوم، آن روز را در حیاط پیش شاگردانم با خوراکی‌های کودکانه‌شان سر کردم. زنگ آخر زده شد، تکلیف منزل هم گفته شد. معلم کلاس با طمأنینه و در کمال ناباوری هدایای روز معلم را در پلاستیکی گذاشت... از بچه‌ها خداحافظی کرد و راهی خانه شد...
-----------------------------------------------------
شاگرد نوشت :
شاگرد که بودم وقتی معلم میگفتند بهترین هدیه روزمعلم درس خوندن ومفید بودن برای جامعه است زیاد حرفهاشون را جدی نمیگرفتم اما وقتی معلم شدم ارزوهای معلم هام را فهمیدم ..


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۹
خاتون ...

نظرات  (۴)

سلام.

تو را سپاس..مهربان معلم

ببخش که شاگرد خوبی نیستم:(
پاسخ:
سلام صفورای عزیز..
به قول عزیزی با ما به از این باش که با خلق جهانی 
سلام
چه قشنگ کادوهاتونو پیچوندا!! :))))
ازش خیلییییی خوشم اومد!!
پاسخ:
سلام .
بچه های این دورو زمونه هستند دیگه .:)
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۴ سعید پارسا ارسنجانی
سلام بر تمام معلمان وفرهنگیان عزیز
واقعا زیبا بوددیون
من زندگی ام را معلمان زحمت کش می دانم
پاسخ:
سلام خوش امدین .
ماهممون هم معلم هستیم هم شاگرد .خداکنه مدیون خوبی ها وزحمت های همدیگه باشیم نه بدی ها وبد خلقی ها .
سلام
خیلی شیک
بیرونت کردن:)

وای چقدر دوست دارم بشینم بنویسم کارای بچه هامو
پاسخ:
سلام .شیک که چه عرض کنم :)
مروه جان شما که گوی داری میدان هم ..پس بقیه را هم مهمون کن .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">