معلم نوشت (3)
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ
معلم کوچک کلاس من...
کودک بودند و کوچک ...روزی سر کلاس از شاگردانم پرسیدم:"می خواهید چه کاره شوید؟"
(انشا نوشتن را هنوز نمی دانستند...)
یکی یکی دست گرفتند و آرزوهایشان را گفتند. غایت آرزوهایشان شغلهای دهان پر کن دکتری و مهندسی بود در آن میان شاگردی گفت: «شما؟»
اخم خندهای کردم و گفتم: «من؟! یعنی چه؟»
گفت: «دلم میخواهد معلم شوم»...
همه که شغلهایشان را گفتند، قرار گذاشتیم فردا هر کس آرزوی بزرگش را بازی کند. فردا که شد، بچهها دست پر آمدند، با لباسهای سفیدی که بر تنشان بلندی میکرد، وسایل مهندسی، پزشکی... چند نفری هم همان روز شغلشان را عوض کرده بودند. آرایشگری، خیاطی و... اما معلم کوچک کلاسم دست خالی بود.
حرفی نزدم... وارد کلاس که شدم دیرتر از من وارد شد با تعجب نگاهش کردم... علت را که پرسیدم در کمال خونسردی گفت:«امروز من معلم کلاسم...»
خندهام را خوردم و چون شاگردی سرخورده سر جایم، ببخشید سر جای شاگردم نشستم. معلم کوچک یکییکی حاضر-غایب کرد. در کلاس زده شد، یکی از شاگردانم با دستهای گل و هدیه وارد شد، جلو رویم ایستاد و گفت: «روز معلم مبارک.»
مانده بودم چه کنم که معلم کلاس جلو آمد و هدایا را گرفت و گفت: «ممنون لطفا بشین سر جایت...»
مبهوت بازی کودکانه او ساعتی را گذراندیم، زنگ تفریح زده شد، راهی دفتر شد، آن هم در کمال آرامش! ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کردم و او وارد بازی ما شد! زنگهای تفریح آن روز را معلم کوچک به من اجازه نداد وارد دفتر شوم، آن روز را در حیاط پیش شاگردانم با خوراکیهای کودکانهشان سر کردم. زنگ آخر زده شد، تکلیف منزل هم گفته شد. معلم کلاس با طمأنینه و در کمال ناباوری هدایای روز معلم را در پلاستیکی گذاشت... از بچهها خداحافظی کرد و راهی خانه شد...
-----------------------------------------------------
شاگرد نوشت :
شاگرد که بودم وقتی معلم میگفتند بهترین هدیه روزمعلم درس خوندن ومفید بودن برای جامعه است زیاد حرفهاشون را جدی نمیگرفتم اما وقتی معلم شدم ارزوهای معلم هام را فهمیدم ..
۹۵/۰۲/۰۹
تو را سپاس..مهربان معلم
ببخش که شاگرد خوبی نیستم:(