معلمانه

یک گوشه دنج
معلمانه

اینجا گوشه دنجی است برای همه ناگفتنی های من وهمه معلمانم وشاگردانم ..انچه که یاد گرفته ام وبازهم یادخواهم گرفت ..گوشه دنجی است برای اشتراک همه لبخندهای که شاگردانم برایم به ارمغان اوردند ..همه حوادثی که روزگار برایم انها را معلمی کرده.
.معلمانه یک کلاس درس است ...
-------------------------------------------------.
معلم شدن "خاتون "قصه ای دارند به بلندای یک نگاه کریم ..به بزرگی لبخند امام حسن مجتبی ع

----------------------------------------------
از کتاب های درسی آن سال ها
عکس صفحه اولشان یادم است
که امیدش
به ما دبستانی ها بود
حالا بزرگ شده ایم آقا!
حال امیدتان چطور است؟
----------------------------------------
تردید مکن تصورش هم زیباست
ایوان حسن عجب صفایی دارد .
لبیک یا حسن ع

و خدایی که در این نزدیکی است...

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ

همیشه وقتی دلم می گرفت ، وقتی غصه ها دلم را دردمند می کرد وقتی ادمها رنجیده ام می کردند همین که دلم می لرزید اجازه نمی دادم حرفها روی هم تلنبار شود گوشه ای میخزیدم وولو به یه کاغذ پاره ای ومدادی که دیگر نوکش هم برای زندگی امیدی نداشت پناه میبردم .انقدر می نوشتم ومی نوشتم که خالی از حرف می شدم تهی از ناگفتنی ها وبعد سبکبال و ارام دوباره بیخیال همه پشت سری هایم  زندگی می کردم ..
گاهی وقت ها اتفاق ها آنقدر سریع وپشت سرهم حادث میشود ، آنقدر دیالوگ ها فی البداهه گفته می شود که حتی به تو بازیگر اجازه گریم هم داده نمی شود اصلا بدون اینکه ازتو دعوت شود برای شرکت وبازی در یک فیلم ناگهان خودت را میان سکانس های یک فیلم زندگی درگیر میبینی دلخوشی ام به کاغذ وقلم بود که گوشه ای پیدا خواهم کرد وتند تند گلایه خواهم نوشت ..تند تند شکایت خواهم کرد واز کارگردان حداقل یک ساعت تنفس اجاره خواهم گرفت  اما...
ساعتها قلم روی کاغذ خبردار می ایستاد اما سکوت بود که بین این دورفیق شفیق صمیمی من حکمفرما میشد...قلبم قفل کرده بود برای نوشتن ودلم پر بود از حرف هایی که همیشه برای دیگران گفتنش سخت است وتو خواننده اصلا با خودت فکرهم نکن که هیچ کس برای گفتن پیدا نشد ..روزهای تابستان قدم به قدم میگذشت وناگفته هایم ماند گوشه دلم .بغض شد ...اما قلم ،اشک شد اما...


نشسته ام روبه روی ضریح ..ان هم با نگاه مهربان ترین بابای دنیا .امام رضای عزیز...بغض قلم میشکند ومن همه حرفهای ناگفته این دوماه را ریز ریز مینویسم پشت رسید بانکی که از دوستی برای کاری قرض گرفته ام ..می نویسم ومی نویسم تا یادم بماند هروقت به کسی غیر از خدای لم یلد ولم یولد تکیه کردم قصه ام شد ان بازیگری که از نقشش اصلا احساس رضایت نمیکند ..سهم ان حرفها میشود ضریح حضرت بابا .
اول مهر است ومعلمانه اماده است برای یک شروع دوباره .ترسی شیرین برجانم چنگ می اندازد چیزی شبیه گریه ان کودک هفت ساله که قرار است از مادر جدا شود وراهی مدرسه .دعا کنید برای خاتون این قصه ..برای معلم کلاس اولی های سی وسه نفره ...
**************************************
عشق نوشت:

من باشم و تو باشی و صحن سقاخانه ات...دنیا را میخواهم چکار...یا علی بن موسی الرضا(ع)


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۴
خاتون ...

نظرات  (۳)

موفق باشید همکار انبیا

نوشته خوبی بود
پاسخ:
سلام .ممنون از حسن نظرتون.

ان شاءالله که شرمنده انبیا نباشیم با این امانت .
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۶ خانم اجازه
خانم معلم جان،سلام
چقدر خانم معلم نوشته هایت ب دلم می نشیند،چقدر احساس نزدیکی ب نوشته هایت دارم.
راستی چند وقتی هست فهمیده ام بیشتر از انچه می پنداشتم میدانی.
اجازه خانم
میشود من هم مثل شاگردانت با اموزگار بخوانم؟
قلب من امسال هم، در هوای مشهد است...
دعامون کن
پاسخ:
سلام 
شاگرد و معلم همه باهم هرچی بخونیم بازهم کمه. قلب من امسال هم ..
راستی عجب خوب قوانین را یاد گرفتی اول اجازه بعد صحبت :)
خوش بحال هرکی که دست به قلمه
پاسخ:
الان این تعریف بود یا :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">