و خدایی که در این نزدیکی است...
يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ
همیشه وقتی دلم می گرفت ، وقتی غصه ها دلم را دردمند می کرد وقتی ادمها رنجیده ام می کردند همین که دلم می لرزید اجازه نمی دادم حرفها روی هم تلنبار شود گوشه ای میخزیدم وولو به یه کاغذ پاره ای ومدادی که دیگر نوکش هم برای زندگی امیدی نداشت پناه میبردم .انقدر می نوشتم ومی نوشتم که خالی از حرف می شدم تهی از ناگفتنی ها وبعد سبکبال و ارام دوباره بیخیال همه پشت سری هایم زندگی می کردم ..
گاهی وقت ها اتفاق ها آنقدر سریع وپشت سرهم حادث میشود ، آنقدر دیالوگ ها فی البداهه گفته می شود که حتی به تو بازیگر اجازه گریم هم داده نمی شود اصلا بدون اینکه ازتو دعوت شود برای شرکت وبازی در یک فیلم ناگهان خودت را میان سکانس های یک فیلم زندگی درگیر میبینی دلخوشی ام به کاغذ وقلم بود که گوشه ای پیدا خواهم کرد وتند تند گلایه خواهم نوشت ..تند تند شکایت خواهم کرد واز کارگردان حداقل یک ساعت تنفس اجاره خواهم گرفت اما...
ساعتها قلم روی کاغذ خبردار می ایستاد اما سکوت بود که بین این دورفیق شفیق صمیمی من حکمفرما میشد...قلبم قفل کرده بود برای نوشتن ودلم پر بود از حرف هایی که همیشه برای دیگران گفتنش سخت است وتو خواننده اصلا با خودت فکرهم نکن که هیچ کس برای گفتن پیدا نشد ..روزهای تابستان قدم به قدم میگذشت وناگفته هایم ماند گوشه دلم .بغض شد ...اما قلم ،اشک شد اما...
نشسته ام روبه روی ضریح ..ان هم با نگاه مهربان ترین بابای دنیا .امام رضای عزیز...بغض قلم میشکند ومن همه حرفهای ناگفته این دوماه را ریز ریز مینویسم پشت رسید بانکی که از دوستی برای کاری قرض گرفته ام ..می نویسم ومی نویسم تا یادم بماند هروقت به کسی غیر از خدای لم یلد ولم یولد تکیه کردم قصه ام شد ان بازیگری که از نقشش اصلا احساس رضایت نمیکند ..سهم ان حرفها میشود ضریح حضرت بابا .
اول مهر است ومعلمانه اماده است برای یک شروع دوباره .ترسی شیرین برجانم چنگ می اندازد چیزی شبیه گریه ان کودک هفت ساله که قرار است از مادر جدا شود وراهی مدرسه .دعا کنید برای خاتون این قصه ..برای معلم کلاس اولی های سی وسه نفره ...
**************************************
عشق نوشت:
من باشم و تو باشی و صحن سقاخانه ات...دنیا را میخواهم چکار...یا علی بن موسی الرضا(ع)
۹۵/۰۷/۰۴