طعنه
سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۵ ق.ظ
امروز بعد از مدتها دیدمش تلفنی هر از چند گاهی به بهانه عید یا کاری باهم تماسی می گرفتیم و صحبت می کردیم... چند ماهی بود ازش خبر نداشتم.
چهره اش پیر شده بود پای چشمانش گود افتاده بود و دیگر آن خنده همیشگی به صورتش نبود ... جویای احوالش شدم... هنوز نرسیده خودش را انداخت در آغوشم و گفت: بی پدر شدم ... باورم نمی شد پدرش سنی نداشت اشک می ریخت و از پنجاه و سه روز در کما بودنش حرف زد از همه روزهایی که به امید بیمارستان می رفت و اشک می ریخت ،از اینکه بقیه عمرش را بدون بابا چطور خواهد توانست زندگی کند ...
هق هق گریه اش مجال حرف زدن را گرفته بود ..نگران مادرش بود وخواهر وبرادر جوانش که حالا در نبود پدر چه برسرشان خواهد امد .
حرف هایش ختم میشد به این که کاش پدرم بود و گوشه خانه می افتاد اما بود... واینکه ادم تا پیر هم میشود به پدر ومادر نیاز دارد .
چنین وقت هایی هچ حرفی ندارم بزنم برای آرام کردن آدم های مقابلم جز سکوت و حکمت های خداوند...
دوستم از نظر مالی وضعشان خوب است همه اعضای خانواده هم یه یک استقلال نسبتا جامعی رسیده اند ..اما فقدان مرد خانه وستون خانه لرزش را براندام های خانواده انداخته بود .
میان گریه ها ودرد دلهایش یادم به سالهای دانشگاه رفت ..
ان سالها زیاد ازشهدا بحث میکردیم خاطرم هست همیشه میگفت که بچه های شهدا سهمشان را از مردم گرفته اند .همیشه شاکی بود که پدرشان شهید شده، انها چرا باید راحت زندگی کنند !!!.یا چرا وقتی جایی میرویم وتقاضای کار میکنیم حق تقدم با فرزندان شهید وجانبازان است ..بحث کردن ان روزها باهاش هیچ فایده ای نداشت چون حاضر به پذیرفتن نبود ..شاید چون درد بی پدری را نچشیده بود ..
همیشه حق به جانب بود وشاکی ..حتی چند ماه پیش وقتی در یک برنامه که برای شهدای مدافع حرم گرفته بودند وقتی از در امد تو وکنارم نشست با طعنه گفت :شنیده ای دویست میلیون حقوق میگیرند وراهی سوریه میشوند ؟؟؟؟
هنوز هم زبانش طعنه داشت .امروز وقتی با این حال وروز دیدمش دلم میخواست فقط یک لحظه حرفهایش را برایش مرورکنم..
دلم میخواست برایش بگویم سهم تو در سه دهه زندگی ات بابا بود..چطور میتوانی انتظار دختر بچه ای را درک کنی که چشم به در دوخته تا از حرم رقیه خاتون بابا برایش عروسک هدیه بیاورد ؟
اصلا میتونی حال ان پسر بچه را درک کنی که لباس نظامی کوچکش را پوشیده وهر عصر در پله ها چشم انتظاری پدر را میکشد تا بیاید واینبار اورا هم برای دفاع حرم با خودش ببرد اخر او دیگر بزرگ شده ..
من ..دوستم وخیلی های دیگر سهممان از شهدا ومدافعین حرم را یادمان رفته است ..یادمان رفته اگر کنار پدرم ارام زندگی میکنم کودکی درزیر اسمان همین شهر بی پدر میشود ...
هوای نفس کشیدنمان امن است ...خیالمان اسوده است راحت درس میخوانیم ..زندگی میکنیم وهمیشه هم طلبکارهستیم .
خیلی ازما سهممان به شهدارا با طعنه میدهیم ..حتی خانواده هایشان را هم بی نصیب نمیگذاریم ...
****************************************************************
شاگرد نوشت :
عباس آژانس شیشه ای : خواهرم شما سهمتون را دادین... سهمتون همین نیش هایی بود که زدین ..دست شمادرد نکنه .
+
پی نوشت :
یک روز میرسیم به هم طبق سرنوشت .....این دیر ممکن است ولیکن محال نیست
۹۵/۰۳/۱۸