این سوی پرده آقایان با نظم خاصی کنار یکدیگر نشسته و به منبر چشم دوختهاند. آن سوی پرده اما اوضاع کمی متفاوت است؛ خانمها به سختی کنار یکدیگر جا شدهاند. زن سالخوردهای کنار دیوار پایش را دراز کرده و آن یکی روی صندلی کوتاه مخصوص به خود نشسته است. تقریبا از هر دو زن یکی، کودکی به همراه دارد. از شیرخوارههایی که زیر چادر مادرهاجا خوش کردهاند تا نیم وجبیهای پنج، شش سالهای که حسینیه را روی سر خود گذاشتهاند.
صدای گریهی کودک شیرخوارهای از گوشه جمعیت بلند میشود؛ مادر تلاش میکند او را آرام کند اما ظاهرا کودک قصد آرام گرفتن ندارد. هرکس چیزی میگوید و نسخهای میپیچد، شیرش بده؛ شاید گرسنه باشه... نکنه دلش درد میکنه... خوب معلومه بچه توی این گرما و سروصدا وحشت کرده دیگه... صدای هقهق کودک که بلندتر میشود نسخه پیچیدنهای دلسوزانه به نچنچهای معترضانه تبدیل و مادر جوان مجبور به ترک مجلس میشود.
اوضاع کودکانی که به اصطلاح که از آب و گل درآمدهاند هم فرق چندانی نمیکند. یکی به خاطر تنگی جایش بهانهگیری میکند. آن یکی تشنهاش شده و برای خروج از مجلس دست و پای همه را پامال میکند. آن یکی از تاریکی میترسد. بعضیهایشان هم جایی میخواهند برای دنبال هم دویدن و بازی و سر و صدا.
نمیتوانم تمرکز کنم. روضه را نمیفهمم. زیر لب نق میزنم؛ طوری که بغل دستیهایم میشنوند:«هیأت که جای بچهها نیست! در خانهات مینشستی و بچهداریات را میکردی؛ ثوابش بیشتر نبود؟!»
تا میرود مجلس کمی آرام شود و نظم و سکوت برقرار؛ کودکی که با هزار ترفندِ مادر به خواب ناز رفته با صدای فریاد بلندگو بیدار میشود و بنای گریه را میگذارد. هنوز گریه بچه قطع نشده؛ آن دو دختربچه سر تقسیم خوراکی دعوایشان میشود. اما مگر هیئت و روضه جای این کارهاست؟ اعصابم بهم ریخته.
چشمانم را میبندم بلکه بتوانم تکههای حواسم را از اطراف جمع کنم. سعی میکنم برای خودم یک مجلس روضه خیالی بسازم. اول از همه بچهها را از مجلس روضهام بیرون میکنم. مادرهایشان هم بدون اینکه من بخواهم با پای خود، دنبال فرزندانشان میروند بیرون. چشم میچرخانم حالا دور تا دور حسینیه، همه سنگین و رنگین نشستهاند. از اکثرشان سن و سالی گذشته است. با نظمی خاص به دیوار تکیه دادهاند و گاهی هم خواب مهمان چشمانشان میشود. تک و توک هستند جوانانی که هنوز ازدواج نکردهاند و یا آنهایی که سالهای اول ازدواج را پشت سر میگذارند. آنها هم شاید همین سال بعد مادر شوند و با حساب و کتاب من خط بخورند.
سکوت در مجلس حاکم میشود. ظاهرا کسی تمرکز کسی را بهم نمیزند. فقط صدای روضهخوان است که شنیده میشود. اما نمیدانم چرا باز روضه برای من روضه نمیشود. نمیدانم چرا نمیتوانم با فضا ارتباط برقرار کنم. نمیفهمم گیر کار کجاست. انگار باز یک جای کار ایراد دارد. انگار شورِ هیأت را گرفته باشند. دست خودم نیست؛ دلم تنگ میشود برای گریههای آن کودک شیرخواره؛ برای شیطنتهای پسربچهها و دعوای دختربچهها، سر تقسیم خوراکی. از خودم میپرسم؛ وقتی مادری نیست تا روضه شیرخواره را با کودکی در آغوش، بشنود؛ وقتی کودکی نیست تا گریه مادر را ببیند؛ بغض کند و صدای گریهاش بلند شود؛ وقتی دختران کوچک چادر مشکی به سر نیستند؛ وقتی پسران کوچک با پیشانیبندهای یاحسین نیستند؛ وقتی سر وصدایی از کودکی تشنه بلند نمیشود؛ وقتی قرار نیست همه برای مادری که گریه شیرخوارهاش قطع نمیشود نگران شوند؛ هیئت دیگر چه لطفی دارد؟!
چشمانم را باز میکنم تا مجلس روضهی خیالیام به هم بخورد. سر میچرخانم حسینیه مملو از جمعیت است. مردها به راحتی و با نظم نشسته و به منبر چشم دوختهاند. زنها اما... اصلا چه اهمیتی دارد؟! مهم این است که همین کودکان بیقرار؛ همینها که امروز سکوت را از مجلس گرفتهاند؛ فردا خادمانی خواهد بود برای رونق مجلس اباعبد الله.
مداح با سوزی عجیب میخواند...
صدای گریهی کودک شیرخوارهای از گوشه جمعیت بلند میشود؛ مادر تلاش میکند او را آرام کند اما ظاهرا کودک قصد آرام گرفتن ندارد. هرکس چیزی میگوید و نسخهای میپیچد، شیرش بده؛ شاید گرسنه باشه... نکنه دلش درد میکنه... خوب معلومه بچه توی این گرما و سروصدا وحشت کرده دیگه... صدای هقهق کودک که بلندتر میشود نسخه پیچیدنهای دلسوزانه به نچنچهای معترضانه تبدیل و مادر جوان مجبور به ترک مجلس میشود.
اوضاع کودکانی که به اصطلاح که از آب و گل درآمدهاند هم فرق چندانی نمیکند. یکی به خاطر تنگی جایش بهانهگیری میکند. آن یکی تشنهاش شده و برای خروج از مجلس دست و پای همه را پامال میکند. آن یکی از تاریکی میترسد. بعضیهایشان هم جایی میخواهند برای دنبال هم دویدن و بازی و سر و صدا.
نمیتوانم تمرکز کنم. روضه را نمیفهمم. زیر لب نق میزنم؛ طوری که بغل دستیهایم میشنوند:«هیأت که جای بچهها نیست! در خانهات مینشستی و بچهداریات را میکردی؛ ثوابش بیشتر نبود؟!»
تا میرود مجلس کمی آرام شود و نظم و سکوت برقرار؛ کودکی که با هزار ترفندِ مادر به خواب ناز رفته با صدای فریاد بلندگو بیدار میشود و بنای گریه را میگذارد. هنوز گریه بچه قطع نشده؛ آن دو دختربچه سر تقسیم خوراکی دعوایشان میشود. اما مگر هیئت و روضه جای این کارهاست؟ اعصابم بهم ریخته.
چشمانم را میبندم بلکه بتوانم تکههای حواسم را از اطراف جمع کنم. سعی میکنم برای خودم یک مجلس روضه خیالی بسازم. اول از همه بچهها را از مجلس روضهام بیرون میکنم. مادرهایشان هم بدون اینکه من بخواهم با پای خود، دنبال فرزندانشان میروند بیرون. چشم میچرخانم حالا دور تا دور حسینیه، همه سنگین و رنگین نشستهاند. از اکثرشان سن و سالی گذشته است. با نظمی خاص به دیوار تکیه دادهاند و گاهی هم خواب مهمان چشمانشان میشود. تک و توک هستند جوانانی که هنوز ازدواج نکردهاند و یا آنهایی که سالهای اول ازدواج را پشت سر میگذارند. آنها هم شاید همین سال بعد مادر شوند و با حساب و کتاب من خط بخورند.
سکوت در مجلس حاکم میشود. ظاهرا کسی تمرکز کسی را بهم نمیزند. فقط صدای روضهخوان است که شنیده میشود. اما نمیدانم چرا باز روضه برای من روضه نمیشود. نمیدانم چرا نمیتوانم با فضا ارتباط برقرار کنم. نمیفهمم گیر کار کجاست. انگار باز یک جای کار ایراد دارد. انگار شورِ هیأت را گرفته باشند. دست خودم نیست؛ دلم تنگ میشود برای گریههای آن کودک شیرخواره؛ برای شیطنتهای پسربچهها و دعوای دختربچهها، سر تقسیم خوراکی. از خودم میپرسم؛ وقتی مادری نیست تا روضه شیرخواره را با کودکی در آغوش، بشنود؛ وقتی کودکی نیست تا گریه مادر را ببیند؛ بغض کند و صدای گریهاش بلند شود؛ وقتی دختران کوچک چادر مشکی به سر نیستند؛ وقتی پسران کوچک با پیشانیبندهای یاحسین نیستند؛ وقتی سر وصدایی از کودکی تشنه بلند نمیشود؛ وقتی قرار نیست همه برای مادری که گریه شیرخوارهاش قطع نمیشود نگران شوند؛ هیئت دیگر چه لطفی دارد؟!
چشمانم را باز میکنم تا مجلس روضهی خیالیام به هم بخورد. سر میچرخانم حسینیه مملو از جمعیت است. مردها به راحتی و با نظم نشسته و به منبر چشم دوختهاند. زنها اما... اصلا چه اهمیتی دارد؟! مهم این است که همین کودکان بیقرار؛ همینها که امروز سکوت را از مجلس گرفتهاند؛ فردا خادمانی خواهد بود برای رونق مجلس اباعبد الله.
مداح با سوزی عجیب میخواند...